قصه، شیرینترین یادآور دوران کودکی همه ما است. اگر اطرافمان را خوب بگردیم، کمتر کسی را میبینیم که لالایی و قصه شب مادر و مادربزرگش را بهخاطر نیاورد. قصه شب به عنوان یکی از روشهای انتقال دانش و تجربیات قدیمی نسلبهنسل و سینهبهسینه به کودکان استفاده میشد. به کمک این روش کودکان با افسانهها، داستانهای شیرین و حکایتهای قدیمی آشنا میشدند و از این طریق، ارتباط بهتری با فرهنگ و تاریخ خود برقرار میکردند.
در دنیای امروز با پیشرفت فناوری و تغییر سبک زندگی، قصه شب به شکل سنتی خود کمتر شنیده میشود و جای آن را داستانهای کودکانه به شکلی مدرن و جذاب گرفته است. یکی از این روشهای نوین، استفاده از اپلیکیشنهای قصهگویی همچون اپلیکیشن پرنده است. «پرنده»، قصههای کودکانه را بهصورت مدرن و جذاب و البته رایگان برای بچههای امروزی ارائه میدهد. کودکان از طریق شنیدن داستانها و حکایتهای قدیمی، میتوانند با مفاهیمی همچون شجاعت، صداقت، عدالت و… آشنا شوند. در نتیجه، باید گفت که قصه شب همچنان اهمیت خود را در حفظ کرده و در فرهنگ، تاریخ و همچنین تربیت نسلهای جوان نقش مهمی را ایفا میکند. بیایید برای مراقبت از حال خوب کودکان با قصه در کنارشان باشیم.
در ادامه قصد داریم چند قصه شب کودک را معرفی کنیم. بهخاطر داشته باشید که تمامی داستانهای معرفی شده در این مقاله در اپلیکیشن پرنده و در قسمت خوابآورها و یادگرفتنیها قابل شنیدن هستند.
قصه شب «کرم ابریشم خیلی خیلی گرسنه»، داستانی برای خواب کودکان
قصه شب «کرم ابریشم خیلی خیلی گرسنه» یکی از داستانهای معروف، شنیدنی و پر از نماد و استعاره در ادبیات کودک است. این قصه شب، کودک را با مفهوم و شمارش اعداد یک تا هفت، هفته و نام روزها و برخی از میوهها و سبزیجات آشنا میکند. کتاب «کرم ابریشم خیلی خیلی گرسنه» تاکنون توانسته است جوایز بسیاری از جشنوارهها و نهادهای گوناگون کشورهای مختلف کسب کند و از دید تیم کیدزی یکی از قصههای شب مناسب برای کودکان زیر ۵ سال است که ویژگی یک قصه خوب برای کودک را داراست.
متن قصه شب «کرم ابریشم خیلی خیلی گرسنه»
در یک شب مهتابی یک تخم کوچک روی برگی خوابیده بود. صبح شد و کرم کوچولویی از تخم بیرون آمد و خیلی گرسنه بود. شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد. او شروع کرد به دنبال غذا گشتن. از درخت پایین رفت و یک سیب را دید که روی زمین افتاده. به سراغ سیب رفت و یک گاز محکم از سیب گرفت و خورد و خورد و خورد و خورد تا از آن طرف سیب بیرون آمد. اما هنوز گرسنه بود و آن روز شنبه بود.
یکشنبه دو تا گلابی روی زمین پیدا کرد و تمامش را خورد ولی هنوز گرسنه بود.
دوشنبه سه تا انگور خورد اما باز هم گرسنه بود.
سه شنبه چهارتا توت فرنگی خورد اما باز هم گرسنه بود.
چهارشنبه پنج تا پرتغال خورد اما باز هم گرسنه بود.
پنجشنبه تصمیم گرفت از باغ بیرون برود. از دورها خانه کشاورز را دید. رفت و رفت و دید خانم کشاورز و دخترهایش در مزرعه مشغول کار هستند و یک سبد خوراکی همراهشان دارند. داخل سبد شد و یک تکه شکلات، خامه روی بستی، و یک دانه نان خورد اما باز هم گرسنه بود.
جمعه بیدار شد و به داخل خانه کشاورز رفت. بو کشید و بو کشید تا جای خوراکی ها را فهمید. وارد یخچال شد و همه چیز را خورد. او یک تکه سوسیس، یک تخم مرغ، یک ذره برنج و کمی قورمهسبزی خورد و شب که میخواست بخوابد دلش درد گرفته بود و توی یخچال هم سردش شده بود. بیرون آمد و دوباره به باغ برگشت. فردای آن روز بالای درخت توت رفت و یک دانه برگ خورد و مزهاش را دوست داشت. او دیگر گرسنه نبود حالا او یک کرم چاق و چله بود. کرم رفت زیر یکی از برگهای درخت توت و دور خودش یک خانه ساخت که اسمش پیله کرم ابریشم بود. کرم ابریشم دو هفته در خانهاش ماند و بعد خانه اش را فشار داد و فشار داد و بیرون پرید. حالا او یک پروانه زیبا شده بود و رفت و با خوشحالی در آسمان پرواز کرد.
قصه شب «دلم میخواد تنها باشم»، داستانی آموزنده و خوابآور برای کودک
یکی دیگر از داستانهای موجود در اپلیکیشن ویدزی، قصه شب «دلم میخواد تنها باشم» است. این داستان قصد دارد به کودکان آموزش دهد تنهابودن در برخی موقعیتها اصلا چیز بدی نیست و حتی یک ضرورت محسوب میشود. در انتهای این داستان، موش کوچولو پس از تجربه تنهایی به خواهر و برادرش اعلام کرد با اینکه به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشته است، حالا دلش برای آنها تنگ شده و دوست دارد با آنها وقت بگذراند.
متن قصه شب «دلم میخواد تنها باشم»
یک بچه موش صحرایی بود که با خانوادهاش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگتر بود و دلش میخواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا میرفت و یا هر کاری میخواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او میرفتند.
یک روز موش کوچولو به مادرش گفت: «من میروم فندق جمع کنم. تنهای تنها». موش کوچولو به صحرا رفت. اما خواهر و برادرهایش هم به دنبال او رفتند. همه با هم فندق جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: «من میروم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها». موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: «میخواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها.» موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چیدند و تمام گلها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش میخواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام دهد.
یک شب وقتی همه خواب بودند، تصمیمی گرفت. او تصمیم گرفت صبح خیلی خیلی زود بیدار شود و تنهایی به صحرا برود. فردای آن روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد و آرام از خانه بیرون آمد. او تنهایی به مزرعه رفت. به نظر شما در ادامه چه اتفاقی برای موش کوچولو میافتد؟ آیا او تنهایی از پس خودش برمیآید؟
شما میتوانید برای شنیدن ادامه ماجرای قصه شب «دلم میخواد تنها باشم» سری به اپلیکیشن پرنده بزنید.
قصه شب «گربه ناز کوچولو»، قصهای برای تمام کودکان
قصه شب «گربه ناز کوچولو» سعی دارد با زبانی ساده و روان به کودکان کمک کند تا استعدادهای خودشان را کمکم پیدا کنند. در این داستان گربه کوچولو با دیدن تواناییهای دیگران و نیافتن آنها در خود، کمی سرخورده میشود اما در نهایت با راهنماییهای مادرش و توجه به قابلیتهای خود یاد میگیرد که بهجای تسلیمشدن از مهارت حل مسئله استفاده کند. قصه شب «گربه ناز کوچولو» یک داستان آموزنده شنیدنی است که میتواند برای کودکان زیر ۵ سال شما یک انتخاب مناسب باشد.
متن قصه شب«گربه ناز کوچولو»
قندی و عسلی دو تا بچه گربه قشنگ بودند. آنها با مادرشان در مزرعه بزرگی زندگی میکردند. قندی همه جا دنبال مادرش میرفت. ولی عسلی دوست داشت که این طرف و آن طرف برود. مادرش میگفت: «عسلی میترسم که سرانجام یک روز گم شوی».
یک روز صبح قندی و عسلی و مادرشان داشتند توی مزرعه میگشتند. عسلی پروانه قشنگی دید. پروانه روی گلی پرواز میکرد. عسلی کنار بوته گل نشست و پروانه را نگاه کرد. پروانه پرید و رفت. عسلی بلند شد و خواست به دنبال مادرش برود. ولی مادرش رفته بود. عسلی هرچه گشت مادرش را پیدا نکرد. توی باغچه رفت. مادرش آنجا نبود. توی گلها را گشت، مادرش آنجا هم نبود. با خودش گفت: «باید بروم و مادرم را پیدا کنم.»
عسلی به راه افتاد و رفت، از کنار درختها گذشت. به رودخانهای رسید. نمیتوانست از رودخانه بگذرد. نمیدانست چه کند. کنار رودخانه نشست و گریه کرد. اردکی پیش عسلی آمد و گفت: «عسلی، چرا گریه میکنی؟» عسلی گفت: «من باید به آن طرف رودخانه بروم و مادرم را پیدا کنم».
اردک گفت: «اینکه گریه ندارد. مثل من توی رودخانه شنا کن و به آن طرف رودخانه برو.» اردک توی رودخانه رفت و شنا کرد و به آن طرف رودخانه رفت.
عسلی گفت: «من که نمیتوانم شنا کنم.» و باز هم گریه کرد.
بهنظر شما آیا عسلی بالاخره میتواند مادرش را پیدا کند؟ برای شنیدن ادامه قصه شب جذاب «گربه ناز کوچولو» و دیدن تصاویر جذاب این داستان میتوانید به اپلیکیشن پرنده مراجعه کنید.
قصه شب «جوجه سحرخیز»، داستانی برای خواب بهتر کودکان
در قصه شب «جوجه سحرخیز»، کودکان با زبانی ساده و شیرین یاد میگیرند که باید دقت و حواسشان را به محیط پیرامون خود افزایش دهند، بیشتر ببینند و بیشتر سوال کنند. شنیدن اینگونه داستانها حس کنجکاوی کودک را در مورد ماهیت خود و اطرافش تقویت میکند. «جوجه سحرخیز»، یک قصه شب مناسب برای تنظیم خواب کودک است.
متن قصه شب «جوجه سحرخیز»
جوجه از تخمش بیرون آمد. هنوز پاهایش قوت نداشت. میلرزید. خودش را تکانی داد. چشمهای کوچکش را باز کرد. این طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. مادرش را دید. خاطرش جمع شد. محکمتر روی پاهایش ایستاد. صدای جیکجیک را شنید. این طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. چند تا جوجه دید. همه قد خودش. همه شکل خودش. بالهایش را باز کرد و بست. این طرف دوید. آن طرف دوید. چه دنیای عجیبی بود. چنین چیزی ندیده بود. نه دیده بود و نه شنیده بود. آخر جوجه کوچک در خانه گرد و کوچک، خودش بود و خودش. در آنجا نه نور بود نه تاریکی. در آنجا نه سردش بود و نه گرمش. در زیر بالهای مادرش میخوابید.
نه میدانست که شبی هست و نه روزی. نه زمستون، نه بهاری. نه گلی بود و نه خاری. همانجا میخورد و همانجا میخوابید. او از خورشید خبر نداشت. از ماه و ستاره خبر نداشت. از درخت و از سایه خبر نداشت. از جوی آب بیخبر بود. جوجه این طرف دوید و آن طرف دوید. دنیا چه بزرگ بود. دنیا چه رنگارنگ بود.
صدای گاو را شنید. اینها که هستند. اسمشان چیست؟ یک جوری هستند. بال ندارند. به یک زبان دیگر حرف میزنند. برای جوجه کوچک این دنیا پر از عجایب بود. صبحها از همه زودتر از خواب بیدار میشد. این طرف میدید. آن طرف میدوید. بالا را نگاه میکرد. پایین را نگاه میکرد. به چپ میرفت. به راست میرفت. هر چیز تازه بود. او میخواست از هر کاری سر در بیاورد. هر کسی را بشناسد. با هر کسی دوست شود. به زمین نوک میزد. به کرمها نگاه میکرد. کرمها او را چپ چپ نگاه میکردند. دنبال پشهها میدوید. پروانههای کوچک را تماشا میکرد. چه بالهایی. چه خوب میپرند. چه تند میپرند. چه قشنگ هستند.
در آبدان نگاه کرد. عکس خودش را دید. پرهایش دیگر زرد نبودند. رنگارنگ بودند. از خودش خوشش آمد. غش غش خندید: ”به به این منم. این هم بالم. این هم پرم. این هم تاجم. این هم رنگم. من هم این جورم.” سرش را بلند کرد چند تا جوجه دید. آنها هم شکل من هستند. چه تند تند میدوند. چه تند تند دانه میچینند. چه تند و تیز دنبال پشه و مگس میدوند. جوجه از اینکه از دنیای تنگ خودش بیرون آمده بود خوشحال بود. دلش از شادی پر شد. پرید روی شاخه بلندی نشست. چند تا بال حسابی زد و از ته دلش گفت:”قوقولی قوقو…”
جوجه به همه دنیا سلام کرد.
قصه شب «مخملی شجاع»، داستانی برای غلبه بر ترسها
از آنجایی که همه کودکان میانه خوبی با آمپولزدن ندارند، با گوشدادن به قصه شب «مخملی شجاع»، به احتمال قوی با شخصیت اول داستان همزادپنداری میکند. اینگونه داستانها میتوااند سبب کاهش استرس کودک شوند. در این داستان میشنویم که چطور مخمل میتواند بر ترس آمپولزدن خود غلبه کند و شجاع باشد. قصه شب «مخملی شجاع»، به کودکان شجاعت و نترسیدن را بیش از هر چیزی آموزش میدهد.
متن قصه شب «مخمل شجاع»
روزی از روزها مخمل که پسر شجاع و باهوشی بود لباسهایش را پوشید، به گربه کوچولوش که اسمش جوجو بود غذایش را داد و همراه پدرش به درمانگاه نزدیک خانهشان رفتند تا واکسن بزند. آخر می دانید مخمل خیلی پسر قوی و شیطونی بود و اصلا دوست نداشت که مریض شود و یک مدت را در خانه باشد و با دوستانش بازی نکند. همین طور که روی صندلی نشسته بودند و انتظار می کشیدند تا نوبتشان شود جوجو کوچولو که حسابی شکمش سیر بود روی کیف مخمل خوابش برد. مخمل هی این پا اون پا می کرد و خودش را تکان می داد سرش را به سمت پدرش برگرداند و گفت: «بابا میدونی چیه؟ من اصلا از سوزن آمپول خوشم نمیاد. آخه …. آخه درد داره….» پدر لبخندی به مخمل زد و گفت: «میفهمم پسرم سوزن آمپولها یه کوچولو درد دارند و این خیلی طبیعی هست که یکم ترسیده باشی، اما اینو میدونستی که تزریق واکسن به تو کمک میکنه تا مریض نشی.»
در همین موقع پرستار با صدای بلند مخمل را صدا کرد.
«مخمل»
پدر دست مخمل را با مهربانی گرفت و گفت:” بیا بریم تو. پسرم نوبت توئه.” اما مخمل که انگار واقعا ترسیده بود گفت:« ااا… چیزه … اینه … بابا میشه حالا بریم و فردا برگردیم». پدر این بار لحنش را مقداری جدی تر کرد و گفت: «یادت که نرفته بابا چی گفت؟! برای تزریق واکسن باید به قدر کافی شجاع باشی. اگه شجاع باشی دیگه تو از واکسن نمیترسی. واکسن از تو میترسه!» سپس دست کرد از تو جیبش یک آب نبات قرمز درآورد و به او داد. مخمل که با دیدن آبنبات چشمانش برق میزد با لبخند گفت: «باشه بابا الان میام.» دکتر که متوجه ترس مخمل شده بود لبخندی زد و گفت:« این گربه توعه؟ میشه گربه ات رو هم معاینه کنیم؟» مخمل با تعجب نگاهی به پدرش و جوجو کرد و سرش تکان داد. سپس دکتر به مخمل رو کرد وگفت:« کمکم میکنی تا یک واکسن کوچک به گربه ات تزریق کنم تا اون هم سلامت بهتری داشته باشه؟» مخمل داشت فکر میکرد که دکتر دیگر منتظر جوابی از سوی مخمل نشد. این را گفت و به جوجو هم واکسن زد. بعد دکتر به مخمل گفت:« حالا نوبت خودته پسر عزیزم». برای شنیدن ادامه داستان و اینکه آیا بالاخره مخمل راضی میشود آمپول بزند یا نه؟ میتوانید به اپلیکشن پرنده سر بزنید.
قصه شب «گنج واقعی»، یک داستان شب پر نکته و خانوادگی
خانواده مثل یک گنج گرانقیمت است. این جمله طلایی داستان کودکانه «گنج واقعی» است.
در قصه «گنج واقعی» ما با یک خانواده روبهرو میشویم که مدام کمشانسی میآورند. نکته مثبت و آموزنده قصه شب «گنج واقعی» این است که این خانواده خودشان را بابت موضوعات ساده ناراحت نمیکنند و سعی دارند راهحلی برای هر موضوع پیدا کند. این موضوع میتواند به کودکان آموزش دهد در مواجهه با مشکلات غیرمنتظره چطور رفتار کنند و صبر خود را افزایش دهند.
متن قصه شب «گنج واقعی»
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. جغجغه و فرفره برادر و خواهری بودند که در یک روز زیبا و گرم تابستانی داشتند آماده میشدند تا به همراه پدر و مادر خود به سفر بروند. آنها وسایل و لباسهایشان را جمع کرده بودند. فرفره عروسکش خرگوش کوچولو را که خیلی دوست داشت بغل خود نگه داشته بود. جغجغه هم هدفونش را به گوشش زده بود و درحالیکه با خود آهنگی را زمزمه میکرد به مادر گفت:« مامانجون میتوانم باز هم وسیله بردارم؟ آخر من کلی وسیله بازی و ورزش دارم که به نظرم در سفر بهتر است که همراهم باشند.» مامان که سعی داشت زودتر آماده شود و وسایل را به ماشین ببرد به جغجغه و فرفره گفت: «بچهها چیزهایی که واقعاً مهم هستند را بردارید، چون ماشین جا برای وسایل اضافی ندارد.» بابا جلوی در خانه ماشین را آماده حرکت کرد و در حالیکه بوق میزد با صدای بلند گفت:« زود باشید الان هوا گرم میشود و ممکن جاده نیز شلوغ شود». مادر و فرفره و جغجغه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. فرفره از پدر پرسید: «بابا صبحانه را امروز کجا میخوریم؟ آخه من خیلی گرسنهام.» پدر گفت: «ما برای صبحانه در آسیاب بادی توقف میکنیم. آنجا جنگل زیبایی هست که وسایل بازی و ورزشی هم دارد.» جغجغه با ناراحتی گفت: «ای بابا من یادم رفت برای خودم اسباب بازی بردارم. حالا چهجوری در سفر سرگرم شوم؟» فرفره چشمکی زد و گفت: «هورا! حالا میتوانی با من بازی کنی. به نظرم اصلاً نیازی به اسباب بازی هم نداریم.» آنها در آسیاب بادی توقف کردند. صبحانهشان را خوردند و بعد فرفره و جغجغه از پلههای سرسره بالا رفتند و کلی بازی کردند.» پدر بچهها را صدا زد و گفت: «زود باشید سوار ماشین شوید. ما در مزرعهای توقف میکنیم تا چند حیوان را ببینیم.» فرفره و جغجغه با ناراحتی سوار ماشین شدند. اما میدانستند که نمیتوانند به پدر اعتراض کنند چون وقت، وقت حرکت بود. آنها به مزرعه رسیدند و پس از توقف از ماشین پیاده شدند و مشغول گردش در مزرعه شدند. قوچها با شاخهای بلند و پیچ در پیچشان برای جغجغه و فرفره بسیار زیبا و عجیب بودند و مشغول تماشای آنها بودند که ناگهان میمونی شیطون و ناقلا آمد و هدفون جغجغه را از گوشش برداشت و فرار کرد.
جغجغه که حسابی حالش از این موضوع گرفته شده و ناراحت بود در ماشین گفت: «حالا چه کار کنم؟ دیگر نمیتوانم آهنگ گوش دهم». اما فرفره شانههایش را بالا انداخت و گفت:«این که ناراحتی ندارد داداشی! من آهنگ میخوانم تو هم با من تکرار کن!» فرفره دختر شاد و باروحیهای بود و خودش را بابت موضوعات ساده ناراحت نمیکرد و سعی داشت راهحلی برای هر موضوع پیدا کند.
ماجراهای این خانواده حالا حالاها ادامه دارد. پیشنهاد میکنیم برای شنیدن ادامه این قصه شب و دیدن تصاویر زیبای آن سری به اپلیکیشن پرنده بزنید.
قصه شب «دردسر جدید ماهی زرده و دوستانش»، قصه شب کودک با مضمون همدلی و همکاری
قصه شب «دردسر جدید ماهی زرده و دوستانش» قصد دارد تا به کودکان همدلی، همکاری و نوعدوستی را بیاموزد. علاوه بر این در قصه شب «دردسر جدید ماهی زرده و دوستانش» بچهها یاد میگیرند که آلودگیهای محیطزیستی میتواند باعث بهخطر افتادن جان سایر حیوانات دریایی شود.
متن قصه شب «دردسر جدید ماهی زرده و دوستانش»
امروز دریا مثل بقیه روزهاست. ماهی زرده اطراف صخره درست جایی که لاکپشت در حال استراحت است شنا میکند. لاکپشت یا همیشه در حال استراحت است یا اینکه به نظر میرسد که خواب باشد. عروس دریایی خسته است و ستاره دریایی هم دارد خرناس میکشد. بچههای ماهی زرده و فرشتهماهی کوچولو با هم شنا و دنبال بازی میکنند. بازی آنها اینطوری هست که آنها شنا میکنند و هی شنا میکنند تا اینکه بچه ماهی بزرگتر فریاد میزند و میگوید: «کوسه……..» آنها سریع برمیگردند و مثلاً از کوسه فرار میکنند. این بازی خندهدار بین ماهیها خیلی رایج است. لاکپشت هم روی ستارهدریایی نشسته بود. جالب است که بدانید لاکپشت اغلب اوقات فقط همین کار را انجام میداد.
آن روز، روز خوبی بود تا اینکه همه موجودات دریایی از جمله لاکپشت، عروسدریایی، ستارهدریایی، ماهی زرده و بچههای ماهی زرده بالای سر خود سایهای را دیدند. سایه سیاهتر و سیاهتر میشد. ماهی زرده با ترس و لرز آب دهانش را قورت داد و گفت: «اون نه نهنگ است و نه کوسه…. ولی هر چی هست داره به سمت ما میاد.» سایه سیاه نزدیک و نزدیکتر شد. همه بچه ماهیها بالا را نگاه کردند و گفتند: «اما اون پر از رنگهای زیباست که میدرخشند.»
آن شی بزرگ همینطور به سمت پایین میآمد و ماهیها ترکیبی از رنگهای آبی و سبز و زرد و قرمز را میدیدند. ستارهدریایی که حالا ترسش ریخته بود گفت: «خیلی زیبا به نظر میرسه.» ماهی زرده اما همچنان نگران بود و گفت: «چیزهایی مثل نهنگ، کوسه و ماهیهای وحشی به آهستگی پایین نمیان. شما میتوانید دندانهای تیز و براق آنها را ببینید و آنوقت خیلی سریع شنا میکنید و فرار میکنید درست مثل هر ماهی عاقل دیگری. اما این کاملا فرق میکنه». آن جسم بزرگ به آهستگی روی سر آنها میآمد. اول از همه یک چیزی دور بالههای لاکپشت بیچاره پیچید. لاکپشت گفت: «من نمیتونم تکون بخورم. یک چیزی بدجوری به من گره خورده.» ماهی زرده داد زد و…
آیا لاکپشت نجات پیدا میکند؟ ادامه این ماجرا چه میشود؟ شما میتوانید برای شنیدن ادامه قصه شب هیجانانگیز «دردسر جدید ماهی زرده و دوستاش» به اپلیکیشن پرنده مراجعه کنید.
یاسمن عیسایی هستم دارای مدرک کارشناسی ارشد مشاوره، گرایش خانواده.
کارشناس ارشد مشاوره به بررسی چگونگی استفاده از اصول و فنون روانشناسی در برقراری ارتباط با مراجع، کمک به بهبود فضای آموزش و ... میپردازد.
من در تیم کیدزی بهعنوان نویسنده حوزه کودک، تلاش میکنم مطالب مربوط به کودکان و دغدغههای والدین را در قالب مقالات آموزشی ارائه دهم.
-
یاسمن عیساییhttps://kidzy.land/blog/author/yasaman/
-
یاسمن عیساییhttps://kidzy.land/blog/author/yasaman/
-
یاسمن عیساییhttps://kidzy.land/blog/author/yasaman/
قصه خوب و جدید بودن. ممنون بابت معرفی و پرنده جذاب
ممنون از شما بابت نظرتون☺
سلام ممنون
سلام روزتون بخیر. ممنون از شما بابت وقتی که گذاشتین
خیلی قصه هاتون قشنگ بود ما هر شب برای کوچولومون یک قصه میخونیم و خیلی دوست داره
ممنون از قلم زیباتون
خیلی ممنونم از نظرتون و خداروشکر دوسش داشتین😍
اتفاقا خیلی وقت بود دنبال قصه های جدید واسه قبل خواب میگشتم.
خوشحالیم این مطلب براتون مفید بوده